بلاخره دیروز یکی از سخت ترین خان ها رو رد کردم و به پدر و مادرم گفتم.البته گفتن که چه عرض کنم...مامان اینها از سفر اومده بودن.رفتم ببینمشون.خلاصه کلی از در و دیوار گفتیم .مامان گفت خوب نمی خوای خبر اومدن ویزاتون رو به من بگی!!! من رو می گی هنگ کردم.خوب طبیعتا انکار فایده ای نداشت.خوشحالم که خودشون فهمیده بودن و تا حدودی روحیه شون آماده بود و خدا رو شکر اونقدر ها که من فکر می کردم اذیت نشدن.حداقا فعلا...
خواهرم هم از وقتی ویزای ما اومده دوتا پا رو تو یه کفش کرده که منم میخوام بیام.البته من یه جورایی از خدامه اونم بتونه بیاد.چون دیگه مامانم اینها راحت میشن از نگرانی حضورش و می تونن طولانی مدت بیان و پیش ما بمونن.
فکر می کردم با فهمیدن افراد مهم مثل رییس و مامان اینها، من ذهنم آزاد میشه و می تونم سریعتر دنبال کارها برم.ولی هنوز اون گیجی باهامه و فکر نمی کنم حالا حالاها از دستش خلاص بشم.فقط امیدوارم بیشتر از سه ماه طول نکشه.
براتون از صمیم قلب آرزوی خوشبختی و موفقیت میکنم
از لطف و محبت شما ممنونم.
کار سختیه گفتن این موضوع به خانواده . انشاالله مراحل بعد رو هم به خوبی سپری می کنین. در مورد وسائلی که می خواین ببرین هم اگه ( البته فرصت داشتین ) برامون بنویسین . مرسی دوست عزیز
همینطوره مهتاب جان.متشکرم.بله حتما سعی میکنم تمام مراحل رو ریز به ریز اینجا ثبت کنم تا برای دیگران هم مفید باشه