در راه زندگی جدید

نوشته های من در راه صدور ویزای استرالیا

در راه زندگی جدید

نوشته های من در راه صدور ویزای استرالیا

همچنان مدیکال

  یکشنبه که مامان اینها از سفر اومدن قضیه رو بهشون گفتم...دیدن چهره مامانم تو اون لحظه برام سخت ترین لحظه این چند وقتی بود که خبر رو فهمیدم.من تک تک حالتهای  چهره مامانم رو خیلی خوب می فهمم و می بینم...گوشه های لبش آویزون شدن و صورتش جمع شد... 

ولی خودشو خیلی خوب برخورد کردن و گفتن این زندگی شماست و نباید به خاطر ما و بودن پیش ما به خطر بندازینش... 

ولی می دونم اصلا اصلا دلشون نمی خواد من برم.فقط به خاطر اینکه من نگران نباشم و آرامش داشته باشم اینطوری بهم می گه. 

خلاصه همسر با بابا کمی صحبت کرد و کمی در مورد اینکه چیکار کنیم و مسائل مالیش حرف زدیم و شام خوردیم و اومدیم...   

قبلش اونقدر با همسر حرف زده بودم که داشت می رفت امتحان آیلتسش رو کنسل کنه.ولی با برخورد مامان اینها عزمش جزم شد که حتما بریم. 

نمی دونم.وحشتناک مردد و دو دلم... 

الان فقط پدر مادر من و دو تا دوست نزدیکمون می دونن...همسر هنوز نمی خواد به خانواده خودش بگه...تا ببینیم چی میشه و خدا چی میخواد.خودمو در بست سپردم دست خدا...گفتم اگه صلاحمونه کاری کن بشه وگرنه کاری کن نشه خدای من...یه راهی چیزی پیش پام بذار تا بتونم با دل قرص تصمیم بگیرم. 

 

این چند وقته شروع کردیم موقع پیاده روی با همسر انگلیسی حرف می زنیم.راستش من خودم آدم حراف و حاضر جوابیم...یعنی کسی نمی تونه با من کل کل کنه و حتما جواب کم میاره...ولی احساس میکنم تو این حالت و حرف نزدن واقعا خیلی سخت باشه...  

 

از طرف دیگه بازار کار اونجا خیلی منو نگران کرده.چون خیلی بنیه مالی نداریم که بتونیم بریم مدت طولانی بدون کار کردن اونجا بمونیم...فقط از خدا میخوام بهترین راه رو پیش پامون بذاره.آمین...

روزهای بعد از مدیکال

بعد از فهمیدن این خبر دو روز من و همسر گیج بودیم... 

کل روز یه گوشه خیره می شدم و همسر هم ساکت تو خودش و موبایلش بود... 

به هزار و یک دلیل خیلی از این کار می ترسم. 

اول اینکه به نظرم خیلی زود اومد و ما حداقل یکسال دیگه منتظرش بودیم. 

دوم اینکه احساس می کنم از نظر مالی، زبان و فنی در سطح دلخواهمون نیستم.همسر از نظر فنی نسبتا خوبه...ولی نمی دونم بازار کارش اونور چطوره الان؟ 

ولی زبانش خیلی خوب نیست و متوسطه حدودا...من هم خودمو هم از نظر فنی اصلا قابل رقابت تو اون محیط نیستم... 

نمی دونم چی میشه و قراره چه اتفاقی بیفته... 

احساس می کنم یه طوفان داره میاد سمتمون و من فقط وایستادم و تماشاش می کنم... 

 

این چند روز با چند تا از دوستانمون هم حرف زدیم...یه عده ما رو ترسوندن و یه عده تشویقمون کردن...خلاصه دز بیم و امید داریم جلو میریم و کارهامون رو می کنیم... 

 

هنوز به مامانم اینها و خانواده همسر نگفتم.اونم برای خودش داستانیه... 

فقط نزدیکترین دوستانمون می دونن و خواهر من... دوستانمون که طبیعتا خوشحال نشدن از این موضوع.خواهرم هم بخاطر خودمون خوشحال شد ولی مطمئنم اصلاااا ته دلش خوشحال و راضی نیست...   

 

از امروز میخوام برای خودم و همسر برنامه ریزی جدی زبان بکنم..خودش که می دونم دنبال این چیزا نیست و بازم من باید دنبالش بدوم.

 

خلاصه تصور خارج شدن از این آرامشمون و جدال با روزگار و زندگی جدید فعلا منو بدجور ترسونده.ولی هر طور فکر می کنم  هنوز قصد ندارم  قبل از شروع مبارزه جا بزنم...